*❤*دختــران دریـــا*❤*

به وبلاگ ما خوش آمدید ...

 

 

"پررنگترین" خاطره هایم را بر "كمرنگیِ" حوصله یِ این روزهایم می چسبانم

و ته نشین آخرین لبخندها را درعمق  دریایِ غم نگاه می كنم و دست می كشم بر آن

شاید حل شد

به این " گمان" كه دنیایم بهتر شود

پنجره ها را می بندم به روی نسیم كه "كوله بار غصه" دارد

و در خیالم "دانه های سپید" شادی را از پشت

این قاب شیشه ای می شمارم

می ترسم ....حتی از سایه ام ....

دلم عجیب برای یك شادیِ بی دلیل ....تنگ است

كاش كمی مرا بفهمی ...

 

 

[ شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 23:37 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 
خدایا!

       نمی گویم كه دستم را بگیر ...

               عمریست گرفته ای ...

                       مبادا رها كنی !
 
 

[ جمعه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 21:40 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

نگران دلتنگی هایم نباش

          اینجا اگر سیل هم بیاید هیچ سکوتی شکسته نمی شود

                    و هیچ بغضی،در فریاد نمی ترکد

اینجا به ظاهر آرام است و هیچ تلاطمی رودخانه را به هم نمی ریزد

          و هیچ صدایی گوش را نمی آزارد

                    پس

بیا و کنارم بنشین بی آنکه نگران دلتنگی هایم باشی ...

 

[ جمعه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 21:10 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

 

عشق را چگونه می توان نوشت ... ؟


در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

 
 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت 


دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است 


وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند 


من تو را 


 او را 


!!! کسی را دوست می دارم

 
                                                      حسین پناهی

[ جمعه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 15:26 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

من ترانه هایم را قاب می کنم...

با سنجاق تنهاییم ؛

به گوشه ای می آویزم ،

تا تو بخوانی...

اگر خواندی ،

فقط لبخند بزن...

لبخند تو ؛

هر لحظه اش ، یک عمر سرزندگیست...

تو فقط بخند...

برای من ،

ایـن تمــام زنــدگیــست...

 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 23:33 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

 

من دلم می خواهد ساعتی غرق درونم باشم!!

عاری از عاطفه ها...

تهی از موج و سراب...

دورتر از رفقا...

خالی از هرچه فراق!!

من نه عاشق هستم ؛

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من...

من دلم تنگ خودم گشته و بس...!

 

 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 11:59 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

هر چه می روم ...

با گمان رد گام های تو گم نمی شود ...!

راستی ... در میان این همه اگر ،

تو چقدر بایدی ؟!!!

 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 11:56 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

هرچه می روم ، نمی رسم !

گاهی با خود فکر می کنم نکند من باشم...

کلاغ آخر قصه ها...!

 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 11:48 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری

چه بی تابانه تو را طلب می کنم

بر پشت سمندی گویی نوزین که قرارش نیست

و فاصله تجربه یی بیهوده است

بوی پیرهنت اینجا 

و اکنون کوه ها در فاصله سردند

دست در کوچه و بستر

حضور مانوس دست تو را می جوید

و به راه اندیشیدن یاس رج می زند

بی نجوای انگشتانت فقط و جهان از هر سلامی خالی است  

 

احمد شاملو

 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:36 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

 

از همان ابتدا دروغ گفتند!

 

مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" می شویم؟

پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست

از کی "تو" این قدر سنگ دل شد؟

اصلا این "او" را که بازی داد؟

که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"!

می بینی

 

قصه ی عشق؛

 

فاتحه ی دستور زبان را خوانده است ...!

 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:20 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

هنوز گاهی میان آدم ها گم می شوم
کوچه ها را بلد شدم
خیابان ها را بلد شدم
ماشین ها را ؛ مغازه ها را ؛ رنگ چراغ های قرمز را ...
جدول ضرب را حتی ...
دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمی شوم
ولی هنوز گاهی میان آدم ها گم می شوم
آدم ها را بلد نیستم ...

 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:12 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

باران می بارد

و من بی اختیــار یاد درس لطیفـــ هفت سالگی افتادم

آن مرد در بـــاران آمد...آن مرد آمد

امــــــا او نیامد !

تــــــــو نیامدی ...

اصلا قرار نبود که بیایی

_و چــــه زیبا می شود وقتی کسی بیاید که قرار نیسـتــــ_

 

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 23:36 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

تازه می فهمم بازی های کودکی حکمتی داشت ...!

زوووو ...

تمرین روزهای نفس گیر زندگی بود ...

 

 

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 23:24 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

شیشه ی عطر بهار، لب دیوار شکست ...
و هوا پر شده از بوی خدا

همه جا آیت اوست

دیدنش آسان است

سخت آن است که نبینی او را ...

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 23:4 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

هنوز هم دلم تنگ مے شود


برای محض حرف زدـــــنت


و براے تکیه کلامهایـــت


که نمے دانستی


فقط کـــلام تو نبود


من هم به آنها ...


تکـــیه داده بودمـــــ!

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 22:33 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

جهـــ ان در اول دایـــ ـــره بـــ ــود


بعــد از تصــ ـــآدُف با یکــــ کفشـــدوزکـــــ
ذوزنقـــــه شـــ ُد !


تــــا در چهـــآر گوشـــه ے ناهمگــون ِ آن بنشینیـــم
و بـــراے هم پاپوش بدوزیــ ـــم !

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 22:29 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

امـروز با همه ی دنـیا قهرم ...

امـا تـو صدایم کــن، بـرمـی گـردم ...

سادگـی کودکانـه ام را مـی بینـی ؟!

 

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 22:25 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

 

کابوسم را تعبیر کردند ...

به نیامدنت ،

و من خوب می دانم ...

همه خواب هایم  وارونه اند

  تو  می آیی ...

 

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 22:18 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

نگران نباش، " حـال من خوب اســت "  

بــزرگ شده ام... 

 
دیگر آنقدر کــوچک نیستـم که در دلتنگی هایم گم شوم...!


آمـوختــه ام،

که این فاصــله ی کوتـــاه، بین لبخند و اشک نامش "زندگی ست"

 
... آمــوختــه ام،

که دیگــر دلم برای "نبــودنـت" تنگ نشــــود.

راستی،

دروغ گفتن را نیز، خوب یاد گرفتـه ام...!


"حال مـــن خوب اســت" ... خوبِ خوب...

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 21:10 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

خوابید ؛

بدون شب بخیر ...

شاید می دانست ،

بدون او

هیچ ساعتی از زندگی ام بخیر نیست ...!

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 19:32 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 
صدایت از کدام سو می آید
که خواب من
پر از رقص نیلوفر است ؟!
طنین قدم هایت
از کدام فصل می گذرد
که اکنون
ستاره های برفی خاموش
صبح سپید را
به فتح گنجشکان باغ
تهنیت می گویند ؟!
گام بر سپیده بگذار
صبح های مه آلود فصل را
گذر کن
با زبان گل های نیلوفری سخن بگو
که شهر

در جامه ی سپیده ی خویش بیدار است ...

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 17:26 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

کار سختیست دوست نداشتن تو ...

باید برای خودم،

کار دیگری دست و پا کنم!!!

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 17:16 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

باران می آید ...

                 باران مثل چشم های من خیس خاطره است ...

                                   راستی آسمان از چه دلگیر است؟!

                                                        از یک خاطره بغض آلود ؟ یا آرزویی محال !؟

 

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 16:58 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

دلم کار دست است ....

خودم بافتمش ...!

                          تارش را از سکوت ...

                                                        پودش را از تنهایی ...

همین است که "خریدار" ندارد ...

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 16:47 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

آرزوی دانه کوچک

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

"من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”

اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.

دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:

"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”

خدا گفت:"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.

سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد ...

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:53 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

داستان دلقک!


روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی, از خیلی ها از… 

مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم ...
پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود.
مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم...!

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:40 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

من آمده ام ...
من از صدای سوزان مشرق ،

از بادیه های صمیمی آفتاب ،
از قبایل عاشقان کهن می آیم ...
پنجره را باز کن...
ای شکوه قامتت معنی زلال عشق...
بر من بتاب تا سبز شوم تا خون خوب طراوت در
خیابانهای اندامم جاری شود

پنجره را باز کن...
بگذار تا نگاهت سفر کنم تا کوچه های قدیمی،
تا باغ های پر گل ...
به التهاب پاهایم بنگر که من از وارثان مجنونم ،

به دل بنگر که آنجا مغاک قدیمی عشق است ...
پنجره را باز کن...
اینک دل در قربانگاه چو قربانی استاده است ...
بگذار زخم عمیق نهایت حکایت عشق و عشق های
عتیق را زنده کند ...

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:18 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

حس سفید و خاکستری شدن اینجا!

نشانه ی دوباره جوانه زدن است.

چند سطر آبی می شوم،

چند سطر سفید،

و گاهی خاکستری...

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:12 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

مرد زمزمه کرد : خدایا با من صحبت کن و مرغ دریایی آواز خواند ، اما مرد نشنید ...

پس مرد فریاد زد : خدایا با من حرف بزن، آذرخشی در آسمان غرید ، اما مرد متوجه نشد ...

مرد اطرافش را نگاه کرد و گفت : خدایا اجازه بده ببینمت و ستاره ای به روشنی درخشید اما مرد آن را ندید ...

و مرد فریاد زد : خدایا به من یک معجزه نشان بده، و یک زندگی متولد شد اما مرد باز هیچ ملاحظه ای نکرد ...

پس مرد در یأس  و ناامیدی گریست و گفت : خدایا مرا لمس کن و اجازه بده بدانم که این جا هستی، و باز خدا پایین آمد و مرد را لمس کرد و کنارش نشست اما مرد با عصبانیت بال های پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود به راه خود ادامه داد چرا که فاقد روح دیدن و لمس کردن خدای همیشه در کنارش بود ...

 

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 20:34 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد

که چرا انسان، این دانا این پیغمبر

در تکاپوهایش، چیزی از معجزه آن سوتر

ره نبردست به اعجاز محبت، چه دلیلی دارد؟

چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟

و نمی داند در یک لبخند، چه شگفتی هایی پنهان است!

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن – به خدا – سهل ترین کار است

و نمی دانم که چرا انسان،

تا این حد با خوبی بیگانه است ...

و همین درد مرا سخت می آزارد ...!

 فریدون مشیری

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 20:15 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

روح گاهی
مانند قاصدکی
با تلنگری
از هم می پاشد ...
با نسیمی
که
دیگر
از بادی
سهمگین نیز
خطرناک تر است ...

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 13:37 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

بیائیم نخندیم . . .

بیائیم نخندیم . . .

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب

نخند

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.

نخند

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.

نخند

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده...

 


ادامه مطلب

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 3:2 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

«زندگی«
 
»زندگی »دفتری از «خاطره هاست«
 
خاطراتی شیرین
 
خاطراتی مغشوش
 
خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد...
 
ما زاقلیمی پاک
 
که بهشتش نامند
 
به چنین رهگذری آمده ایم.
 
گذری «دنیا» نام
 
که ز «نامش» پیداست
 
مایه ی پستی هاست.
 
ما زاقلیم ازل ناشناسانه بدین «دیْر خراب» آمده ایم
 
چو یکی تشنه به دیدار سراب امده ایم
 
ما در آن روز نخست
 
پاک و تنها بودیم
 
خبری از زن و معشوقه و فرزند نبود
 
یک زمان میدانستیم
 
پدر و مادر و معشوقه و فرزندی هست
 
خواهر و همسر دلبندی هست...
 
«زندگی »دفتری از «خاطره هاست»
 
خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد...
 

ادامه مطلب

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 2:16 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 
تنها، تنهایی عامل نا امیدیست،

تنها، خستگی روح، عامل کناره گیریست،

و تنها، بی همزبانی عامل همٌ و غم و درد است... 

پس

دنبال کسی باش که شادی را در دلت جریان بیندازد، دردهایت را بفهمد و تو را درک کند...

دنبال کسی نباش که همیشه امیدت را نا امید کند، همیشه تو را به سخره بگیرد و از همه بدتر غرورت را زیر پا له کند...
 
حواست باشد، حواست باشد که بازی زمانه، گرفتار اندوهت نکند...
 

 

 
 

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 2:2 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

از من فاصله بگیر !

هر بار که به من نزدیک می شوی

باور می کنم هنوز می شود زندگی را دوست داشت..

از من فاصله بگیر !

من خسته ام از این امیدهای کوتاه ...

 

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:52 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

ما را از کودکی

به جدایی ها عادت داده اند

همان جایی که روی تخته سیاهمان نوشتند:

خوب ها / بدها

 

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 1:42 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

کوتاه و عاشقانه ...

 

احتیاج به مستی نیست ...!

یک استکان چای هم دیوانه ام می کند،

وقتی میزبان چشمان تو باشد ...!

نبودنت را دارم با ساعت شنی اندازه می گیرم ...

یک صحرا گذشته است ...!!!

دور باش اما نزدیک!

من از نزدیک بودن های دور می ترسم ...

کلید را زیر همان گلدان همیشگی گذاشتم ...

خیالت اگر آمد پشت در نمی ماند ...!

گاهی خدا درها را می بندد و پیجره ها را قفل می زند ...

زیباست اگر فکر کنیم بیرون طوفان است ...

[ یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 20:18 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

 

 

آه ... از این فاصله ها که هیچ گاه مرحم زخم بی کسی نمی شوند!

آه ... از این جاده ها که نقش جدایی می زنند،

و بوی غربت می دهند ...

این جا که باشی تنهایی ام را با تو تقسیم می کنم وتو سهم لبخند هرروزه ات را به من می بخشی،

و باز هم بوی صمیمیت است که به مشام می رسد...

وطن تو قلب من است ومن تصویر خود را جز در چشمان تو نخواهم یافت ...

برگرد که آسمان این جا … برگرد که آسمان این جا آبی تر است ...

[ یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 20:2 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

من پر از تردیدم ، پر از فکر و خیال

من پر از تعبیرم ، پر از شعر و سوال

من پر از حس سکوت پر از طرح بهار

خالی از حس ثبوت خالی از صبر و قرار

عاشق پروازم پیله هایم بسته

مانعی نیست ، خودم پر و بالم خسته

 

 سایه  

[ یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 19:39 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

 

باران که می بارد؛ تمام کوچه های شهر پر از فریاد من است که می گویم :

من تنها نیستم ...

تنها منتظرم ...!

[ شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 18:33 ] [ ❤سايـــه و نستــرن❤ ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

دانلود آهنگ جدید