آن قدر از تو دور شدم که جز خاطراتــت هیچ ردی در روزگــارم نیست ،
آن قدر در غربتت محصور شدم که دیگر در خاطر هیچ کس نمی جنبم ؛
هیچ کس مرا به خاطـر نمی آورد و من تنها اسیر حســرت یک نگاهــم
آه ! چقـــدر دلـــم گرفتـــه است و چقـــدر دلـــم برایت تنــــگ است ...
دلم برای غروب هایی که با تو تا ته دنیا می دویدم و برای باران هایی که بوی تو را میداد
و نسیمی که یاد تو را بر مرز و بوم می پاشید و بهـار نارنج هایی که رنگ و بوی زیبایت را
به خود داشتند، تنـــگ است.
دلـم برای نیمکتـی که پر از خاطــره هایی که دوست داشتن را به نظاره می نشستند ،
و آلاچیقی که همیشه صدای قهقهه اش خواب را از کلاغ ها می گرفت و از بوی عشـق
لبــریــز بــود ، تنــگ است ...
و گـل هــایی که هر روز صبــح از بــاغچه باغبـــان پیر و مهــربان می چیــدیم و
گوشه ی اتاق آویزان می کردیم و پنجره ای که رو به خاطراتمان باز می شد ...
و دلتنگـی های شبـــانه ای که در کوچـه باغ ها قــدم میزد ...
و من و تو و "مایی" که جداناشدنی بود ... آه از دست تقدیر ...
الهی غرورش بشکند که نمک خاطرم را خورد و نمکدان دلم را شسکت و
تو را از من و مرا از تو ربود ...
آری اکنون مدت هاست که دیگر هیچ باغ و نارنج و کوچه و چراغ و دیواری ما را نمی بیند
حتی شنیده ام که مرا از یاد برده اند ...
اما دلم هنوز برایت مثل روز اول می تپـد ...
و تو چه میدانی که چقدر دلم برایت تنگ است ...